به دانلود فیلم ،سریال و آهنگ خوش آمدید.

تبلیغات


دانلود کارتون ماشا و میشا


دانلود کارتون سگ های نگهبان


دانلود کارتون دورا جستجوگر


دانلود مجموعه کارتون بتمن batman


دانلود کارتون لام پشت های نینجا


دانلود کارتون اسکوبی دو


دانلود ترانه شاد کودکانه تصویری


دانلود جنگ شادی


دانلود کارتون فوتبالیستها


دانلود آهنگ شاد عروسی

آخرین مطالب ارسالی

داستان کوتاه پازل و ادم ها

 

بابا داشت روزنامه میخوند بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله بازی نداشت ی تیکه از روزنامه رو ک نقشه دنیا بود رو تیکه تیکه کرد وگفت فرض کن این پازله...! درستش کن!

چند دقیقه بعد بچه درستش کرد!!

بابا، باتعجب پرسید: توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!

بچه گفت: ادمای پشت روزنامه رو درست کردم …دنیا خودش درست شد...!!

آدمای دنیا که درست بشن...
دنیا هم درست میشه ...

 


درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 473
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:30 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)

داستان کوتاه شمع

 

مردی در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او گفت: «دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده است؛ پس بیا و برای آخرین بار به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن...

 چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت باید سوگند بخورد که تمام عمر کنار زنی والا زندگی کرده است. در کشوی میز من شمعی قرمز هست،  این شمع متبرک است و آن را از کشیشی گرفته‌ام و برای همین ارزشی بسیار دارد. سوگند بخور تا زمانی که این شمع وجود دارد دوباره ازدواج نکنی.»

زن سوگند خورد و مرد مُرد. در مراسم تشییع جنازه مرد، زن بالای قبر ایستاده بود و پذیرای تسلیت اقوام بود و شمع قرمز روشنی در دست داشت و تا تمام شدن آن بالای سر قبر ایستاد!

 


درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 432
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:29 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)

داستان کوتاه غول چراغ جادو و آخرین آرزو

 

یک روزمسئول فروش، منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند. ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده، آن را لمس می کنندوغول چراغ ظاهرمی شود. غول میگه: من برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده میکنم... منشی می پره جلو ومیگه: « اول من، اول من!. من میخوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی ازدنیانداشته باشم. »... پوووف! منشی ناپدیدمیشه.
  

سپس مسئول فروش می پره جلو ومیگه: « حالا من ،حالا من!... من میخوام توی هاوایی کنارساحل لم بدم، یه ماساژورشخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنک وتمام عمرم حال کنم. » ... پوووف! مسؤل فروش هم ناپدیدمیشه... سپس غول به مدیرمی گوید:حالانوبت توئه... مدیرمیگه: « من می خوام که اون دوتا هردوشون پس ازناهار توی شرکت باشن » ! نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه دهید اول رییس تان صحبت کند

درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 3 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 3

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 390
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:28 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)

داستان کوتاه رمز بسم الله...

 

گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
 

وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشتو با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید

 

درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 512
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:26 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)

داستان کوتاه شنا

 

مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد.

پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم...

مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست، پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشت ...

 

 

درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 350
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:25 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)

داستان کوتاه آخرین آرزوی سقراط

 

پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟

 

پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید؟!

 

 

درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 456
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:24 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)

داستان کوتاه درویش تهی دست

 

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست


درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 399
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:23 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)

داستان کوتاه رنج یا موهبت

.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار

درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 410
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:21 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)

داستان کوتاه معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!


گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:...

آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

 


درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 496
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:20 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)

داستان کوتاه دزد باورها

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

درباره : مطالب خواندنی , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : کوتاه , داستان , داستانک , داستان های کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان پنداموز , داستان تاثیرگذار , داستان کوتاه و اموزنده ,
بازدید : 453
تاریخ : سه شنبه 31 فروردین 1395 زمان : 17:19 | نویسنده : پاتوق 95 | لینک ثابت | نظرات (0)